سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عالَمی دگر...

ابتدا پست ثابت مطالعه شود

قسمت سوم

شروع داستان

در به دنیا آمدن مورچه و آغاز سوالات فطری او....

زاده شد موری شبی در لانه ای

ریخت آن شب یک کسی پیمانه ای

برگرفت آن لانه را سیلی ز آب

جملگی مردند و لانه شد خراب

جانِِ مولودی که ما گفتیم پیش

از فراق اهل خود گردید ریش

اهل جمعیت شود نالان بسی

گر نبیند پیش خود دیگر کسی

چون که در جمع آید اهل تفرقه

جان او در دم شود پر دغدغه

روزگاران رفت و آن مور ضعیف

همچنان تنها بماندی و نحیف

تا که کم کم رشد او کامل شدی

قوت رفتن بر او حاصل شدی

رفته بیرون از درون لانه اش

تا که سر آمد دگر پیمانه اش

از جواب فطرتش عاجز شدی

چونکه فطرت سالم و کامل بُدی

هِی بپرسیدی که آخر من کِیَم؟

از برای چه در اینجا می زییِم؟

کشتی تن از کجا آمد چنین؟

ساحل او در کجا باشد قرین؟

از چه عمری گفته ام «من» تا بحال؟

این منِ من تا به کی یابد کمال؟

چون که خواب آید، به جای دیگرم؟

این تنم اینجا ولی من می پرم؟

گر من این جسمم پس آن دیگر که بود؟

خواب ما اصلاً تو دانی کان چه بود؟

غیر من آیا دگر کَس باشدی؟

غیر لانه عالَمی هم آمدی؟

اینچنین می گفت و می آمد برون

تا جوابی یابد از بهر درون


[ شنبه 92/3/25 ] [ 9:34 صبح ] [ حبیب ]

هرچند حال دلم خوش نیست..

اما به درخواست عزیزی، امروز که عیده، شعری گذاشتم نیمچه طنز:)

البته فک کنم سال 89 بود که سرودمش

عاشق و نیروی انتظامی

نیروی انتظامی، میگن عاشق میگیره

نیروی انتظامی! منم دلم اسیره

یا الله بیا بگیر و زندانی خودت کن

آخه میگفت باباجون: زندانی زود میمیره

اگه نشم زندانی میرم بلیط میگیرم

میرم به شهر یارم که شهری بی نظیره

اونوقت میخوای بگیری یه مجرم فراری

اما خدا میدونه اون موقع خیلی دیره

آخه دیگه رسیدم به دلبر عزیزم

آهِ دل رفیقم دامنتو میگیره

ماشینمو که بردی موتورمو گرفتی

دلمو کن زندانی نگو که اون صغیره

نه ظاهرا کسی نیست ماشینو بردار بیار

فردا میگن تعطیله عید خوش غدیره

یه سر بریم پیش یار کنار او بشینیم

که تا اونم ببینه چه غوغا تو ضمیره

صبوری بذله گو، این دیگه چه شعریِس

چی چی میگوی؟، که دلها، دنبال نون پنیره

فهمیدی من چی میگم؟ میخوای به ترکی بگم؟

 گَـ مــنِ تـِز تـوتگِنـان، اِلـدِر گِـنَـن اسـیره


[ چهارشنبه 92/3/22 ] [ 12:31 عصر ] [ حبیب ]

کویر چشم

آخر دل تنگ مرا آغشته بر خون می­کنی

چشمان بیمار مرا دریای جیحون می­کنی

هر دم بیاید سوی تو بیند خیال روی تو

افکار سرگردان من، پیوسته بیرون می­کنی

من مُردم از دوری تو از درد مهجوری تو

در حیرتم از حال تو، اینگونه را چون می­کنی

هر دم مرا رانی زخود مِهر تو افزون می­شود

این فاصله کم می­کنم، کم را تو افزون می­کنی

امروز اگر یاد شما آتش به عالم می­زند

فردا چو اندازی نقاب، اُخری تو گلگون می­کنی

عقل مرا عاقل کند، سقراط و شاگردان او

با غمزه ابروی خود صد باره مفتون می­کنی

گرچه صبوری با دلیل سازد بیابان در رُخَش

اندر کویر چشم او دریای هامون می­کنی


[ سه شنبه 92/3/21 ] [ 11:51 صبح ] [ حبیب ]

ابتدا پست ثابت را بخوانید

قسمت دوم

.

مقدمه داستان

پس بگوید بعد چندی جستجو

الّذی بهزادُ کان اسمه

با مثال و قصه اسرار خدا

بهتر آید در ضمیر باصفا

چون که گاهی سِرّ حق مشکل شود

در تکاپو پا و دست در گل شود

باید آنجا گفت لفظ دیگری

تا که حق را خوش بفهمد هر سَری

سِرّ حق بنوشه و ما خوانده ایم

لیکن از سرّ نوشتن مانده ایم

عجّلوا گفتی و مسجد ساختی

لیکن از زیباییش انداختی

مسجد زیبا به ما جذابتر

مرغ زیبا در سما جذابتر

سِرّ حق در شعر ما باشد خفی

از یم زیبایی هم او را کفی

دیده ات گر عیب می پوشد بیا

تا ببینی شعر زیبایی ز ما

آنچه گفتیم جمله آیات خدا

یا روایات نبی مصطفی

جمله دارد داستان واحدی

داستان عابدی و زاهدی

آنچه می گویم من از شیر و پلنگ

یا که اسب و ماهی و کبک و نهنگ

جمله گفته در روایت آن شهید

تا کند روح سیاه ما سپید

ادامه دارد....


[ چهارشنبه 92/3/8 ] [ 4:10 عصر ] [ حبیب ]

ابتدا پست ثابت را بخونید

قسمت اول

.

حمد خدا ومدح معصومین(ع)

بشنو از من حمد دانای کریم

رب الارباب و خداوند سلیم

خالق است و فالق حب و نبات

رازق است و معطی رمز حیات

مُرسلِ احمد، نبی مصطفی

ناصب حیدر علی مرتضی

نقش انسان می زند بر روی آب

اندرون ظلمتی زیر حجاب

خونِ آلوده کند شیر حلال

می کشد بر خون بسته صد جمال

آفرین بر خلقت پاک خدا

بعد از آن از دل بگویم این ندا

بر نبی و بر علی و بر حسن

بر حسین و بر علی و باقرَین

بر امام کاظم و ابنش رضا

بر جواد و بر نقی انقیاء

بر امام عسکری و پور او

حضرت صاحب زمان خوب رو

صد ثناء و صد درود و صد سلام

صد هزاران خوبیء اندر کلام

لیله القدر خدا را صد درود

صد چه گویم، هر چه در بود ونبود

فاطمه ام ابیها فاطمه

فاطمه دانای وحی و عالمه

جمله اینها کشتی بحر وجود

بر سواران در این کشتی درود

بر هر آن کس که بگوید او جلی

یاعلی و یاعلی و یاعلی

ادامه دارد.....


[ سه شنبه 92/3/7 ] [ 4:17 عصر ] [ حبیب ]

حال دل من...

دلم غرق خون است و چشمان من

خبر می دهد از دل و جان من

بهار و گلستان بدین خرمی

چه کس بشکند، قفل زندان من

از این درد تنهایی اندر فراق

نبینی به خنده، تو دندان من

کنارم همه همچو خارند و خس

گلی خواهد این خاک گلدان من

اگر که فدایش کنم جان ودل

نمی بیند اما ز احسان من

محبت بریزم به جای شراب

ولیکن نشیند برِ خوان من

صبوری! چه گویی تو از درد دل

که دل غرق خون است و چشمان من


[ دوشنبه 92/3/6 ] [ 6:9 عصر ] [ حبیب ]
نظرات ( )

از علی گویم

از علی گویم، علی شاه عرب

آن مه تابان به آن پهنای شب

از علی خوانم که نور مرتضی

می­کشد مارا به سرحد رضا

از علی پرسم ره دلدادگی

تا به کف آرم دل آزادگی

از علی دانم که او باب النبیست

مظهر علم خداوند غنیست

از علی گیرم برات کربلا

نی ز دست مردمان مبتلا

از علی بینم نه از غیر علی

آنچه از معنا نمودست منجلی

از علی چینم گلی بهر مزار

تا مگر گیرد گلستانم قرار

از علی دیدم در این دیر وجود

آنچه بود از عالم غیب و شهود

از علی خواهم چراغ راه را

راه پر پیچ و خم الله را

از علی جویم، صبوری در نبرد

هدیه بر مردان در این ایام مرد

 


[ سه شنبه 92/2/31 ] [ 5:14 عصر ] [ حبیب ]

درد فراق

هر دو چون لاله به دل درد فراق

دامنی آلوده بر گَرد فراق

هر دو می­دانیم آن نامهربان

بی خبر از آتش سرد فراق

هر دو در بازی شطرنجیم و نرد

کی زهم پاشد تبِ نرد فراق

بوده­ایم همواره با اعداد زوج

زوج ما را برده آن فرد فراق

بر دل بشکسته ترمیمی نبود

بس که نامردی کند مرد فراق

از خدا خواهم تو را سرخی رو

تا نگردد خسته از درد فراق

با تمام درد میفهمم تو را

چون چشیدم زهر پر درد فراق

هم صبوری پیشه، هم دلتنگ یار

کی شویم ایمن ز شبگرد فراق؟!


[ دوشنبه 92/2/30 ] [ 10:12 صبح ] [ حبیب ]

برگ خزان

بی روی دل انگیز تو، دلتنگ زمانم

بی یاد تو از من برود روح و روانم

ای مایه سر سبزی دل­های غم انگیز

برگرد و ببین از غم تو برگ خزانم

چون میروی، از من برود شادی و شورم

با یک نگهت میکنی­ام برق جهانم (1)

رسوای جهان کرده مرا درد فراقت

یک جام شرابم بده و جان بِسِِتانم

تا کـــی بنشـیـنـم به ره آمــــدن تو

رحمــی بنمــا بر قد و بالای کـــمانم

من بی تو نمانم به جهان، گرچه که از جهل

صد بار شکستم دل تو، نیک بدانم

گر مَرهَمی از سوی تو نآید دل ما را

این صبر صبوری بکِشد شیره جانم


1) جهان = جهنده

[ شنبه 92/2/28 ] [ 6:53 عصر ] [ حبیب ]

خنده تلخ

قلبی چو مرغ تنها، کنج قفس نشسته

دیگر کسی نخندد، بر این کویر خسته

گویی شما ندانید، درد غم جدائی

گویی شما ندارید، قلب ز غم شکسته؟

یک هفته خوش نشستم، با جام روی ساقی

شد روزگار ماتم، آن هفته خجسته

ای عاشقان بیایید، با هم دگر بگرییم

بر ماهی فتاده، در تنگ تار بسته

گاهی اگر ببینی، بر لب کمان خنده

هرگز به خود مپندار، این دل ز غم گسسته

گر بر تو غم نشیند، از خنده صبوری

دیگر خبر نیاید، از خنده­های پسته


[ سه شنبه 92/2/24 ] [ 3:59 عصر ] [ حبیب ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ
امکانات وب
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 153324

طراحی سایت