عالَمی دگر... | ||
یادش بخیر
یادش بخیر خدایا، هیأت و بچه هاشون روضه و شور وسینه، دسته کوچه هاشون بچه های متقی دنبال پاکی بودن غرور مرور نداشتن، آدم خاکی بودن رئیس هیأت کجا؟، شورای هیأت نبود برای پست و مقام، داعی خفت نبود همه با هم برادر، جان به فدای رهبر دیگه چپ و راست نبود، یادت میاد برادر؟ سخنران مجلسا، مردای اخلاص بودن بازم داریم از اونا، اما اونا خاص بودن مداحا دنبال این: تا که بشن حسینی آدمایی بسازن، سربازای خمینی میوندار هیأتا، شور حسینی داشتن مِهر حسین و علی، تو دلامون میکاشتن سینه زنا هر کدوم، مردای غیرت بودن زنای روضه هامون، نماد عفت بودن پذیرایی چایی بود، کنار اون یه میوه زندگیای ساده، مثالِ کفشِ گیوه گزارش هیأتا، به سازمانا نمیرفت همه برا خدا بود، هرکی اومد هرکی رفت خدا کنه دوباره، همه بشیم هیأتی اگه صبوری کنیم شاید بشه رحمتی [ پنج شنبه 92/2/19 ] [ 9:24 صبح ] [ حبیب ]
غم غزل ها...
با رفتن تو رفت ز من حالت مستم تنهایی من ثبت شد از روز الستم آری قلمم نیست دگر یاور دستم رفتم ز بر ساقی و پیمانه شکستم زیرا که غزلها به غمت زار نشستند هر روز روم در پی آن مرغک کوکو تا شرح دهد منزلِ گمگشته آهو ما هر دو بنالیم، برِ ناله تیهو تا پاک شود باطن ما جمله ز آهو زیرا که غزلها به غمت زار نشستند برگرد ببین حالت زار دل ما را برگیر زما منزل و این محمل ما را نوری بده ای هور تو این محفل ما را با گُل بنشان این دل همچون گِل ما را زیرا که غزلها به غمت زار نشستند هجری که از آن، قامت آن سرو خمیده پیراهن خود را ز غمت، زار دریده اشکش شده جاری، ز سرچشمه دیده گرگ اجلش، در پس دیوار رسیده زیرا که غزلها به غمت زار نشستند چندیست که دیوانه دیدار تو هستم شب تا به سحر در غم تو دیده نبستم از غیر تو و صبر صبوری برستم با رفتن تو رفت ز من حالت مستم زیرا که غزلها به غمت زار نشستند [ شنبه 92/2/14 ] [ 5:44 عصر ] [ حبیب ]
اندر غم تو...
اندر غم تو زار به بازار نشستم چون مار به خود رفته و بیمار نشستم هر جا که برفتم که گلی بهر تو آرم خاری به کفم رفته و غمخوار نشستم شاید که یکی بوسه بر آن سیب زنم من ساری شده بر شاخه رخسار نشستم باشد که شبی بگذرد و باز بیایی داری ز غمت ساخته، بیدار نشستم هم باغ وصالست، همی کوره آتش از نار فرو مانده و در نار نشستم با رفتن آن نور پر آهنگ در این شب بی تارم و در مرحله تار نشستم [ یکشنبه 92/2/8 ] [ 4:17 عصر ] [ حبیب ]
فرصتی دیگر
مست و افتاده در این میخانه یادت میکنم جملگی با من رقیب و من سقایت میکنم چون گرفت از من تو را، این روزگار پر فریب از می و میخانه و ساقی شکایت میکنم تا مبادا شیشه دل بشکند از نازنین با دلی پر خون، ادب را من رعایت میکنم کافرم بر غیر تو، ای غیر تو، قربان تو سوی تو من روز و شب، دارم عبادت میکنم درد هجران گر برد از من ادب را لحظهای عفو و رحمت کن اگر گاهی جسارت میکنم نام من گر لحظهای برآن لبت جاری شود بود و هست و این وجودم را فدایت میکنم شد «صبوری» توبه کار و در پی یک فرصت است فرصتش گر میدهی جان را نثارت میکنم ........... پ ن : یاد ایامی که در گلشن بهاری داشتیم [ پنج شنبه 92/2/5 ] [ 9:37 صبح ] [ حبیب ]
ربوبیت در عبودیت (4)
ب: ربوبیت الرَّبُّ فی الأصل: التربیة، و هو إنشاء الشیء حالاًفحالاً إلى حدّ التمام(المفردات فی غریب القرآن، ص: 363)راغب در مفردات خود شیای را از حالی به حال دیگر در آوردن تا به حد کمال و تمام خود برسد را همان تربیت میداند که ثمره امری به نام ربوبیت است. «ربّ» در اصطلاح اسلامى از اسماى حسناى خداوند است، و نامى است براى آفریدگار و مالک مخلوقات و بنیانگذار نظام زندگى و مربّى آنها در طى مراحل حیات، تا هر یک بهدرجه کمال وجود خود برسند...بنابر آنچه آوردیم، «ربّ» در لغت عرب و اصطلاح اسلامى هر دو، به معناى مالک و مربّى آمده است، اضافه بر آن، در اصطلاح اسلامى معناى بنیانگذار نظام زندگى در طى مراحل پرورش، تا رسیدن به درجه کمال، بر معناى مربّى افزون شده، و معناى مربّى کامل گردیده.( عقاید اسلام در قرآن کریم ج1 ص150 ) توحید ربوبی: با توجه به معانی ذکر شده جای دارد تا در اینجا به اصطلاح دیگری تحت عنوان «توحید ربوبی» اشارهای بشود. در کتب کلامی اقسام گوناگونی از توحید و یگانگی خداوند ذکر شده است. یکی از این اقسام توحید ربوبی میباشد. آیت الله جعفر سبحانی در تعریف توحید در ربوبیت چنین فرمودهاند: والتوحید فی الربوبیة هو الإعتقاد بأنّ تدبیر العالم الإمکانی بید اللّه سبحانه وأمّا الأسباب والعلل الکونیة فکلّها جنود له سبحانه یعملون بأمره ویفعلون بمشیئته( المحاضرات فى الالهیات ص69) و توحید در ربوبیت، عبارت است از اعتقاد به اینکه تدبیر عالم ممکنات به دست خداوند است، و اسباب و علل طبیعی همگی سربازان و کارگزاران خداوند هستند که به امر و مشیّت او عمل میکنند. با توجه به این دید و تعریف، نسبت به توحید ربوبی در اسلام، حال به معنای این حدیث نورانی میپردازیم و بررسی میکنیم که آیا واقعاً انسان میتواند به این درجهای برسد که ربوبیت در او آشکار شود؟ و اگر جواب مثبت است این چه ربوبیتیست که با توحید حق تعالی در ربوبیت قابل جمع میباشد؟ خداوندگاری کسی که میخواهد تربیت کننده و مربی شخص یا جمعی باشد ابتدا باید بر آنها تسلط داشته باشد تا بتواند اعمال ربوبیت بنماید و الا بدون استیلا بر آنها تربیت ممکن نمیباشد. حال کسیکه در عبودیت قدم راستینی داشته باشد کم کم به خداوند خویش تقرب جسته و نزدیک میشود؛ از حضرت علی (علیه السّلام) روایت شده است : مَا تَقَرَّبَ مُتَقَرِّبٌ بِمِثْلِ عِبَادَةِ اللَّه(غرر الحکم و درر الکلم ص 198) هیچ تقرّب جویندهای، به چیزی چون عبادت خدا، به او نزدیک نشد. البته پرواضح است که این تقرب یک تقرب جسمانی و مکانی نیست، بلکه نزدیک شدن به اسماء و صفات خداوند است که هرچه بیشتر این صفات در انسان تجلی یابد انسان به حق تعالی نزدیکتر میگردد. خداى تبارک و تعالى در حدیث قدسى مىفرماید: یَا ابْنَ آدَمَ أَنَا غَنِیٌّ لَا أَفْتَقِرُ أَطِعْنِی فِیمَا أَمَرْتُکَ أَجْعَلْکَ غَنِیّاً لَا تَفْتَقِرُ یَا ابْنَ آدَمَ أَنَا حَیٌّ لَا أَمُوتُ أَطِعْنِی فِیمَا أَمَرْتُکَ أَجْعَلْکَ حَیّاً لَا تَمُوتُ یَا ابْنَ آدَمَ أَنَا أَقُولُ لِلشَّیْءِ کُنْ فَیَکُونُ أَطِعْنِی فِیمَا أَمَرْتُکَ أَجْعَلْکَ تَقُولُ لِشَیْءٍ کُنْ فَیَکُونُ(عدة الداعی و نجاح الساعی ص 307)بنده من!مرا اطاعت کن تا تو را مثل خود قرار دهم. من زندهای هستم که هرگز نمیرم، تو را نیز زندهاى قرار دهم که هرگز نمیرى.منبىنیازى هستم که هیچ گاه فقیر نگردم، تو را نیز بىنیازى قرار دهم که هیچ گاهفقیر نگردى. من کسى هستم که هر گاه مشیتم به هستى چیزى تعلق گیرد، بودشود، تو را نیز موجودى قرار دهم که هر گاه مشیتتبه هستى چیزى تعلق گیرد، بود شود. آری این است حقیقت بندگی و پرستش، حقیقتی که تمام عبادات ما بهانهایست برای رسیدن به این هدف والا و گوهربار. چه نیکو فرمود بنیانگذار نظام جمهوری اسلامی ایران: « تمام عبادات وسیله است ، تمام ادعیه وسیله است ، همه وسیله این است که انسان این لبابش ظاهر بشود. آنچه بالقوه است و لب انسان است به فعلیت برسد و انسان بشود. انسان بالقوه ، انسان بالفعل شود، انسان طبیعى یک انسان الهى بشود، به طورى که همه چیزش الهى بشود، هر چه مىبیند، حق ببیند، انبیا هم براى همین آمدهاند. همه اینها هم وسیلهاند. انبیا نیامدهاند حکومت درست کنند. حکومت براى چه مىخواهند؟ این هم هست ، اما نه اینکه انبیا آمدهاند دنیا را اداره کنند، حیوانات هم دنیا دارند و دنیایشان را اداره مىکنند. .البته بحث عدالت همان بحث صفت حق تعالى است . براى اشخاصى که چشم بصیرت دارند، بحث عدالت هم مىکنند. عدالت اجتماعى هم به دست آنهاست ، حکومت هم تاءسیس مىکنند، حکومتى که حکومت عادله باشد. لکن مقصد این نیست . اینها هم وسیله است ، براى اینکه انسان برسد به یک مرتبه دیگرى که براى او انبیا آمدهاند(تفسیر سوره حمد، ص 103) یکی از همین صفات که شخص در اثر عبودیت در وجود خود تجلی میدهد صفت «رب» میباشد. با این صفت شخص مربی عوالمی متفاوت میگردد که لازمه این ربوبیت، همان تسلطی میباشد که به آن اشاره نمودیم. این تسلط و مربیگری همان خداوندگاری میباشد که زمین تا آسمان با خداوندی تفاوت دارد و حدیث مورد بحث ما نیز به همین معنا اشاره دارد. پس «معنى ربوبیّت یعنى تسلط، خداوندگارى، نه خدایى. فرق است میان خداوندگارى و خدایى. خداوندگارى یعنى صاحب بودن، صاحب اختیار بودنما؛ به خدا هم که مىگوییم رَبّ، از باب اینکه خداوندگار و صاحب حقیقى تمام عالم و تمام عالمهاست»( مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى ج23 ص 475) هرچه انسان در کنه عبادت بیشتر سیر کند این تسلط و ربوبیت بیشتر آشکار میگردد و انسان به آن مقام اشرف مخلوقات بودنش نزدیکتر میگردد. در این سیر انسان ابتدا به نفس اماره خود، سپس به فکر و خیال خویش و کم کم به موارد بالاتر مسلط میگرددو البته «بالاتر از این هم درجهاى هست؟ بله، یک انسان مستجاب الدعوه- لااقل درباره خودتان- مىشوید. حتى مىتوانید روى بدن خودتان اثر بگذارید، اعجاز کنید، کرامت کنید،آیا بالاتر از این هم هست؟ بله، اما این بالاتر، براى فهمها و فکرهاى ما خیلى زیاد است، خیلى از اشخاص نمىتوانند باور کنند که انسانى در اثر عبودیت و بندگى خدا و تذلّل، در اثر این که صراط عبودیت را طى کرده است، برسد به جایى که در جهان هم بتواند تصرف کند، یعنى بتواند یک بیمارى را از راه روحى معالجه کند، یک کور مادرزاد را شفا بدهد، یک پیس را شفا بدهد»( مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى ج23 ص 469) از این بالاتر باید به سخن صدرای شیرازی اشاره نمود، که خداوندگاری انسان را در حدی والا به نمایش میگذارد و تا حدودی انسان را با مقام والای او آشنا میکند: « لو لا اشتغال النفس بتدبیر قواها الطبیعیة و انفعالها عنه لکان لها اقتدار على إنشاء الأجرام العظیمة المقدار الکثیرة العدد فضلا عن التصرف فیها بالتدبیر کما وقع لأصحاب الریاضات و قد جربوا من أنفسهم أمورا عظیمة و هم بعد فی هذه النشأة فما ظنک بنفوس کریمة إلهیة عاشقة لأنوار کبریائه »(الشواهد الربوبیة فى المناهج السلوکیة ص 304) اگر نفس به تدبیر قوای طبیعی خویش و تاثیر پذیری از آن مشغول نبود میتوانست اجرام بسیار بزرگ و زیادی مانند ستارهها و سیارات را ایجاد کند تا چه رسد به تصرف کردن در آنها؛ همانگونه که واقع شده است برای صاحبان ریاضات، و تجربه کردهاند در نفس خود امور بس بزرگی را با اینکه هنوز به این عالم و قوانین آن توجه دارند، پس چه گمان خواهی کرد درباره نفوس کریمه الهیه که عاشقان انوار کبریای میباشند؟ [ پنج شنبه 92/1/8 ] [ 1:53 عصر ] [ حبیب ]
مناطق جنوب سروده سال قبل:(
هویزه، شلمچه، طلاییه هور رشادت، شهادت، شعار و شعور قیام و جهاد و صفای درون به غیرت نمونه، به عزت فزون زمینش همه بوی خون خدا هوایـش از این حال دوران جـدا غریوش غریو و غروبش زنور هویزه، شـلمچه، طلاییه، هور نوایش نوای سروش و خروش از آن شـوکت آمد زبانـم خموش دلش ظرف خون شهیدان پاک چه خونها زمردان،دراین طرفه خاک دلم تنگ آن سرزمینهای دور هویزه، شلمچه، طلاییه، هور دلم تنگ آهنگ اروند ناز به مجنون جزیره نماز و نیاز دلم تنگ نجوای راوی پیر که گوید از آن مردمان دلیر دلم تنگ آن اشک و آن بوی خون سکون درون و خروش برون دلم تنگ آن صوت آهنگران که پیچیده در وادی بیدلان دلم تنگ آن چفیه های سپید که نجوای در خلوتم را شنید دلم تنگ رمز و رموز پلاک بیفتم به سجده بر آن خاک پاک دِمیز دا صبوری،که یوخدور صبور هویزه، شلمچه، طلاییه، هور
[ یکشنبه 91/12/27 ] [ 4:56 عصر ] [ حبیب ]
ناموس غصب شده (8)
3- سند روایت در سند این دو روایت ما دو شخصیت راوی را میبینیم که، توسط اهل تسنن مورد طعن قرار گرفته و به واسطه این دو نفر سند این روایات را مخدوش میدانند و میگویند: « فإنها من طریق هشام بن سالم المجسم الذی زعم أن الله جسم له طول وعرض وعمق. ومن طریق زرارة الذی قال عنه جعفر الصادق لعن الله زرارة.. إن الله نکس قلب زرارة....» برای اینکه میزان تعصب و لجاجت این قوم آشکار گردد، مجبوریم قدری پیرامون شخصیت این دو راوی سخن بگوییم و ریشه سخن این معاندین را بررسی کنیم. هشام از راویان ثقه و مورد احترام شیعه میباشد که روایات فراوانی از وی رسیده و مورد احترام ائمه نیز بوده است.اما از بین تمام این روایات باز آنها به سراغ یک روایت رفته و آن را وسیلهای برای مقاصد خویش قرار دادهاند. ظاهراً مستمسک آنها روایتی میباشد که در زیر به آن اشاره میکنیم: «ِ هِشَامٍ الْخَیَّاطِ قَالَ قُلْتُ لِأَبِی الْحَسَنِ الرِّضَا ع أَسْأَلُکَ جَعَلَنِیَ اللَّهُ فِدَاکَ قَالَ سَلْ یَا جَبَلِیُّ عَمَّا ذَا تَسْأَلُنِی فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاکَ زَعَمَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ أَنَّ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ صُورَةً وَ أَنَّ آدَمَ خُلِقَ عَلَى مِثَالِ الرَّبِّ فَیَصِفُ هَذَا وَ یَصِفُ هَذَا وَ أَوْمَأْتُ إِلَى جَانِبِی وَ شَعْرِ رَأْسِی وَ زَعَمَ یُونُسُ مَوْلَى آلِ یَقْطِینٍ وَ هِشَامُ بْنُ الْحَکَمِ أَنَّ اللَّهَ شَیْءٌ لَا کَالْأَشْیَاءِ وَ أَنَّ الْأَشْیَاءَ بَائِنَةٌ مِنْهُ وَ أَنَّهُ بَائِنٌ مِنَ الْأَشْیَاءِ وَ زَعَمَا أَنَّ إِثْبَاتَ الشَّیْءِ أَنْ یُقَالَ جِسْمٌ فَهُوَ جِسْمٌ لَا کَالْأَجْسَامِ شَیْءٌ لَا کَالْأَشْیَاءِ ثَابِتٌ مَوْجُودٌ غَیْرُ مَفْقُودٍ وَ لَا مَعْدُومٍ خَارِجٌ عَنِ الْحَدَّیْنِ حَدِّ الْإِبْطَالِ وَ حَدِّ التَّشْبِیهِ فَبِأَیِّ الْقَوْلَیْنِ أَقُولُ قَالَ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع أَرَادَ هَذَا الْإِثْبَاتَ وَ هَذَا شَبَّهَ رَبَّهُ تَعَالَى بِمَخْلُوقٍ تَعَالَى اللَّهُ الَّذِی لَیْسَ لَهُ شِبْهٌ وَ لَا مِثْلٌ وَ لَا عِدْلٌ وَ لَا نَظِیرٌ وَ لَا هُوَ بِصِفَةِ الْمَخْلُوقِینَ لَا تَقُلْ بِمِثْلِ مَا قَالَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ قُلْ بِمَا قَالَ مَوْلَى آلِ یَقْطِینٍ وَ صَاحِبْهُ قَالَ فَقُلْتُ یُعْطَى الزَّکَاةَ مَنْ خَالَفَ هِشَاماً فِی التَّوْحِیدِ فَقَالَ بِرَأْسِهِ لا»(بحارالانوار،ج3،ص305)- عبد الملک بن هشام حناط گوید: از حضرت رضا علیه السلام پرسیدم قربانت گردم هشام بن سالم پندارش این بود که خداوند متعال داراى صورت است و آدم را بصورت خود آفریده است، و هشام بن حکم و یونس نیز عقیده دارند که پروردگار شىء است نه مانند اشیاء دیگر. آنها میگویند: اگر میگوئیم خداوند جسم است مقصود این است که مانند این جسمها نیست که ما مشاهده میکنیم، و اگر میگوئیم شىء است نه مانند اشیاء که ما مشاهده میکنیم، خداوند موجودیست ثابت که نیستى و عدم در آن راه ندارد، و از حد ابطال و تشبیه بیرون است. حضرت رضا علیه السلام فرمود: خداوند متعال از تشبیه به مخلوقات منزه است، و براى او شبیه و نظیرى نیست، و هرگز به صفات مخلوقات متصف نمیگردد، شما به این سخنان معتقد نگردید. راوى گوید: اگر با سخنان هشام در توحید کسى موافقت کند و اعتقاد او را داشته باشد میتوان به او زکات داد یا خیر؟.فرمود: نمیتوان داد. البته این روایت احتیاج به بررسی فراوان دارد،اما میتوان به جوابی که در دفاع از هشام بن حکم، که در این روایت از وی نیز یاد شده،اشاره نمود: «ممکن است بگوییم که امامان شیعه، اصل این فکر و عقیده را که به هشام نسبت داده شده مورد مذمّت و نقد قرار دادهاند، گرچه انتساب آن را به هشام قبول نداشتهاند. به این معنا بر فرض که هشام چنین حرفی را زده باشد، قطعاً باطل و مورد سرزنش است؛ زیرا به جهت اشاعه نظریه تجسیم، امام در جامعه احساس خطر کرده و درصدد آن است که به مردم بفهماند گرچه شما چنین چیزی را به هشام نسبت میدهید، هر کس که این حرف را بزند اشتباه کرده است. به همین جهت امام درصدد تأیید یا ردّ هشام نیست». (سلفی گری (وهابیت) و پاسخ به شبهات،علی اصغر رضوانی،ص262) در هر حال مقصود ما اثبات این امر میباشد که انسانهای متعصب آنچه را که به نفع خود میباشد –هرچند شاذ و نادر باشد – گرفته و باقی را رها میکنند. اما درباره زراره بن اعین که از بزرگان شیعه و اصحاب اجماع میباشد،به متنی از منتهی الامال اکتفا میکنیم: «جلالت شأن و عظمت قدرش زیاده از آن است که ذکر شود، جمع شده بود در او جمیع خصال خیر از علم و فضل و فقاهت و دیانت و وثاقت، از حواریّین صادقین علیهما السّلام است و او همان است که یونس بن عمّار حدیثى از او نقل کرده براى حضرت صادق علیه السّلام در باب ارث که او از حضرت باقر علیه السّلام نقل کرده بود. حضرت صادق علیه السّلام فرمود: آنچه را که زراره روایت کرده از ابو جعفر علیه السّلام، پس جایز نیست که ما ردّ کنیم. و روایت شده که آن حضرت به فیض بن مختار فرمود که: هر وقت خواستى حدیث ما را پس اخذ کن از این شخص نشسته و اشاره فرمود به زراره. و نیز از آن حضرت مروى است که درباره زراره فرمود:لو لا زرارة لقلت انّ احادیث ابى ستذهب. و گذشت در «برید» که« زراره» یکى از اوتاد زمین و اعلام دین است. و هم روایت است که وقتى حضرت صادق علیه السّلام به او فرمود: اى زراره اسم تو در نامهاى اهل بهشت بىالف است.گفت: بلى فدایت شوم، اسم من عبد ربّه است و لکن ملقّب شدم به زراره»(منتهى الآمال، ج2، ص 1436) حال چه شده است که چنین شخصیت عظیمی را ملعون امام صادق(ع)دانستهاند؟ کتاب رجال کشی، تنها کتاب رجالی میباشد که در بحث زراره، به شش روایت در مذمت زراره اشاره میکند که در،سه روایت زراره مورد لعن حضرت واقع شده است. اینکه چرا این روایات از حضرت صادر شده است، مورد بحث ما نیست، آنچه ما میخواهیم بگوییم این است که اگر غرض و مرضی در کار نباشد چرا احادیث مفصل دیگر که در کتب رجالی مختلف آمده است کنار گذاشته و فقط به این چند حدیث اکتفا کردهاند؟ از این جالبتر آنکه در رجال کشی، نزدیک به هفتاد روایت، در شأن زراره وارد شده است، که غیر از این شش حدیث، باقی احادیث به توصیف این راوی عظیم الشأن با تعبیرات عجیبی وارد شده است ولی چشمانی که به واسطه تعصب کور شدهاند،آن روایات را ندیده و به سه روایت که به نفع خود آنها بوده اکتفا کردهاند. 4- غیرت مولا کج فهمی دیگر این افراد از روایت «فرج غصبناه» باعث شده است که این افراد این روایت را دور از شأن و مقام حضرت علی(ع)، و یا هر انسان باغیرت دیگر بدانند. آنها گمان کردهاند منظور از ناوس غصب شده د راین روایت این است که نعوذ بالله کسی آمده است و به ناموس این خاندان تجاوز کرده است و مردان این قوم هیچگونه عکس العملی نسبت بدان نداشته بلکه راضی به این امر نیز بودهاند. در حالیکه این روایت فقط در صدد بیان این امر میباشد که این ازدواج – اگر صحت داشته باشد- در اثر زور و اجبار و تهدید صورت گرفته است و حضرت نیز به خاطر مصالح و شرائط خاص زمانی راضی به این امر شدهاند؛ نه اینکه این ازدواج صورت شرعی نداشته و فعل زنا صورت گرفته باشد تا بی غیرتی مردان آن قوم را در پی داشته باشد!!! اگر گفته شود آیا شرائطی هم هست که انسان راضی بشود ناموس خود را در اختیار دشمن خود قرار بدهد و در مقابل این امر مهم سکوت کند؟ خواهیم گفت: امری مهمتر از ایمان کفر که وجود ندارد،پس وقتی خداوند اجازه داده است که در برخی موارد انسان ایمان خویش را مخفی کرده و به کفر ظاهری اکتفا کند چرا جایز نباشد که به ازدواج صوری رضایت دهد در حالیکه قلباً بدان امر راضی نباشد؟ و باز کلام شیخ مفید را تکرا میکنیم که« قلنا إن الضرورة تشرع إظهار کلمة الکفر قال الله تعالى إِلَّا مَنْ أُکْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِیمان»(المسائل السرویة،شیخ مفید، ص92) [ شنبه 91/12/26 ] [ 6:7 عصر ] [ حبیب ]
ناموس غصب شده (7)
1- شجاعت حضرت علی(ع) علامه حلی در باب شجاعت حضرت علی(ع) چنین مینویسد: «همه مسلمانان اجماع دارند که على (ع) بعد از پیامبر (ص) شجاعترین مردم بود، چنانکه فرشتگان از حملات آن حضرت (ع) به شگفت مىآمدند. پیامبر (ص) قتل عمرو بن عبدود به دست آن حضرت را از عبادت جن و انس برتر خوانده است. جبرئیل ندا داد که: «لا سیف الّا ذوالفقار و لا فتى الّا على». شمشیرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نیست. جمهور روایت کردهاند که هرگاه مشرکان على را در جنگ مىدیدند، با هم عهد مىکردند که از خانواده یکدیگر کفایت کنند. (مرگ خود را حتمى مىدیدند.)»( ترجمه دلائل الصدق، ج2، ص 460) و فضل بن روزبهان سنی که در مقابل علامه حلی همواره موضع میگیرد و مطالب وی را نقد میکند، در مقابل این کلام علامه چنین میگوید: « شجاعت امیر المؤمنین چیزى نیست که کسى آن را انکار کند مگر کسى که آفتاب نیمروز و فروغ تابان خورشید را انکار مىکند. آنگاه که قهرمانان باز مىایستادند او پیش مىرفت و چون فتنهها از هر سو یورش مىآورد، او استوار مىماند و پایدارى مىکرد. جمهور اهل سنت این دلاورى و شجاعت او را مسلّم مىدانند و مورد نزاع کسى نیست که در اثبات آن دلیل اقامه شود.»( ترجمه دلائل الصدق، ج2، ص 460) پس حرفی که در باب شجاعت حضرت علی(ع) زدهاند کاملاً در ست است، و مخالفی بر ان نداریم؛ اما مغالطهای در اینجا صورت داده است، تا بتواند مقصود شوم خود را به مقصد برساند، و آن این است که، بین معنای شجاعت و تهور خلط نموده است. او گمان کرده است که هر کس که شجاع هست باید در هر ماجرایی، چشمان خود را ببندد و بیباکانه وارد ماجرا بشود، ولی باید دانست که بین این دو صفت فاصله از زمین تا آسمان است.اگر به تعریف زیر دقت شود معنای حرف ما واضحتر خواهد شد: « و أما الشجاعة فطرف افراطها التهور الذی هو إلقاء النفس فی التهلکة، و التهجم فی الأمور المهلکة الغیر المحمودة، و طرف تفریطها، الجبن الذی هو القعود فی موضع القیام بما یجب على الشخص من الاحکام الشرعیة و العقلیة.»(المقدمات مننصالنصوص، المتن، ص 372)در این بیان شجاعت در وسط و تهور و جبن،دو طرف این صفت قرار گرفتهاند؛و تهور چنین بیان شده است،«نفس را به هلاکت انداختن و وارد شدن در کارهای خطرناک و ناپسندی که قطعاً باعث هلاکت نفس میگردد» حال سوال ما از این آقای به اصطلاح دکتر این است، که با وجود خفقان ایجاد شده و جوی که علیه امیرالمومنین است، و تهدیداتی که از ناحیه خلیفه دوم صورت گرفته، آیا شما شجاعت را در رویارویی و نبرد، و نفس را به هلاکت انداختن میبینید؟و یا اینکه این اقدام را تهور و هلاکت نفس میشمارید؟!!! پس ابتدا معنای شجاعت و تفاوت آن با تهور را یاد بگیرید و بعد به قضاوت کارهای بزرگترین حکیم عالم بپردازید. البته اگر به دنبال حقیقت هستید!!!مگر کلام خود حضرت را ندیدید که فرمودند: «پس من رداى خلافت را رها ساختم، و دامن خود را از آن در پیچیدم و کنار کشیدم در حالى که در این اندیشه فرو رفته بودم که با دست تنها و بىیار و یاور برخیزم و حقّ خود و مردم را بگیرم و یا در این محیط پر خفقان و ظلمتى که پدید آوردهاند صبر کنم؟ محیطى که جوانان پیر،و پیران در آن فرسوده، و مردان با ایمان تا واپسین دم زندگى به رنج و سختى گرفتار مىشوند. عاقبت دیدم بردبارى و صبر به عقل و خرد نزدیکتر است، لذا شکیبایى ورزیدم، ولى به کسى مىماندم که خاشاک چشمش را پر کرده و استخوان راه گلویش را گرفت...(احتجاج-ترجمه جعفرى، ج1، ص417) 2- رابطه ائمه(ع) با خلفا سخن دیگری که در این باب گفته بودند این بود که شیعه چون میخواهد به صحابه توهین کند و بزرگانی از صحابه چون خلفاء را مورد لعن قرار دهد، با مشکلی روبرو بود و آن اینکه میدید کسانی همچون حضرت علی(ع) آنچنان روابط حسنهای با خلفاء داشتهاند که حتی با درخواست ازدواج آنها موافقت نمودهاند، لذا برای حل این مشکل دست به جعل روایات اینچنینی زدند. اما قائلین به این قول گویا سخنان و موضع گیریهای دیگر ائمه(ع) را در این زمینه ندیدهاند و فکر کردهاند که شیعه به خاطر نداشتن مدارک دیگری بر ادعای خویش مجبور به جعل حدیث شده است. در حالیکه این اهل تسنن هستند که متاسفانه داستانهایی مانند همین قصه را جعل نمودهاند تا خرابکاریهای دیگر، خلفاء را لایه پوشی کنند. در اینجا ما به چند نمونه کوتاه از اعتراضات حضرت علی (ع) به غصب مقام خلافت اشاره میکنیم تا مشتی باشد نمونه خروار. «سوگند بخدا دلم راه نمىداد و به خاطرم نمىگذشت که عرب پس از آن حضرت صلّى اللّه علیه و آله خلافت را از اهل بیت و خاندان او بدیگرى واگزارند، و نه آنکه آنان پس از آن بزرگوار (با همه سفارشها و آشکارا تعیین نمودن مرا براى خلافت در غدیر خمّ و سائر مواضع) آنرا از من باز دارند... و مرا برنج نیافکند مگر شتافتن مردم بر فلان (ابى بکر) که با او بیعت کنند، پس (با آن حال) دست خود نگاهداشتم (ایشان را بخود واگذاشتم) تا اینکه دیدم گروهى از مردم مرتدّ شدند و از اسلام برگشته مىخواستند دین محمّد- صلّى اللّه علیه و آله- را از بین ببرند، ترسیدم اگر بیارى اسلام و مسلمانان نپردازم رخنه یا ویرانى در آن ببینم که مصیبت و اندوه آن بر من بزرگتر از فوت شدن ولایت و حکومت بر شما باشد چنان ولایتى که کالاى چند روزى است که آنچه از آن حاصل میشود از دست مىرود»(نهج البلاغه،فیض الاسلام،نامه 62) «اى شگفتا آیا خلافت با مصاحبت و همراه بودن (با پیغمبر اکرم) مىرسد (که عمر با ابو بکر گفت: تو در سختى و آسایش مصاحب و همراه رسول خدا بودى دستت را بده تا با تو بیعت کنم، هنگامیکه ابو بکر باو مىگفت: دستت را بده تا بتو بیعت نمایم) و بسبب مصاحبت و خویشاوندى (با آن بزرگوار) نمىرسد»(نهج البلاغه،فیض الاسلام،خطبه181) «آگاه باش سوگند بخدا که پسر ابى قحافه (ابى بکر که اسم او در جاهلیّت عبد العزّى بود، حضرت رسول اکرم آنرا تغییر داده عبد اللّه نامید) خلافت را مانند پیراهنى پوشید و حال آنکه مىدانست من براى خلافت (از جهت کمالات علمى و عملى) مانند قطب وسط آسیا هستم (چنانکه دوران و گردش آسیا قائم بآن میخ آهنى وسط است و بدون آن خاصیّت آسیائى ندارد، همچنین خلافت بدست غیر من زیان دارد، مانند سنگى که در گوشهاى افتاده در زیر دست و پاى کفر و ضلالت لگد کوب شده) علوم و معارف از سر چشمه فیض من مانند سیل سرازیر میشود، هیچ پرواز کننده در فضاى علم و دانش به اوج رفعت من نمىرسد»(نهج البلاغه،فیض الاسلام،خطبه شقشقیه) ادامه دارد... [ شنبه 91/12/26 ] [ 6:5 عصر ] [ حبیب ]
ناموس غصب شده (6)
ماجرای دینا در تورات این داستان به این صورت بیان شده است: « فی الباب الرابع والثلاثین من سفر التکوین هکذا: 1 (وخرجت دینا ابنة لیا لتنظر إلى بنات ذلک البلد) 2 (فنظرها شخیم بن حمور الحاوی، رئیس الأرض فأحبها فأخذها وضاجعها وذلها) 3 (وتعلقت نفسه بها، وأحبها وکلمها بما وافقها، ووقع بقلبها) 4 (فقال شخیم لحمور أبیه خذ هذه الجاریة لی زوجة) 8 (فکلمهم حمور) الخ 13 (فأجاب بنو یعقوب الخ) 14 (لا نستطیع نصنع ما تطلبان، ولا أن نعطی أختنا لرجل أغلف فإن ذلک عار علینا) 15 (بهذا نشبهکم إذا ما صرتم مثلنا لکی تختنوا کل ذکورکم) 24 (فارتضى جمیعهم واختتن کل من کان منهم ذکراً) 25 (فلما کان الیوم الثالث وقد بلغ منهم الوجع جداً، أخذ ابنا یعقوب شمعون ولاوى أخوا دینا، کل واحد منهما سیفه، ودخلا المدینة على طمأنینة، وقتلا کل ذکر) 26 (وحمور، وشخیم ابنه، وأخذا دینا أختهما من بیت شخیم) 27 (وخرجا ودخل بنو یعقوب على القتلى، ونهبوا المدینة التی فضحت فیها دینا أختهم) 28 (وأخذوا غنمهم، وبقرهم، وحمیرهم، وکل ما فی البیوت، وکل ما فی الحقل وسبوا صبیانهم، ونساءهم)».(اظهار الحق،ج2،ص320) بر هر صاحب بصیرتی آشکار است که خود این جملات مهمترین دلیل بر وجود تحریف در آنها میباشد و به هیچ وجه با شأن خاندان نبوت سازگاری ندارد؛ و نیز جنایات صورت گرفته از خاندان یعقوب به دور میباشد. در هر حال تشبیه شیعه در این عقیده، به یهودیانف در نهایت بی انصافی و کمال وقاحت صورت گرفته است. نگاهی به نظرات اهل تسنن با توجه به مطالبایکه ارائه شد، میتوان به چهار ایراد اساسی اشاره نمود: 1- این روایت با شجاعت حضرت علی (ع)،منافات دارد. 2- ائمه با خلفا مشکلی نداشتند، واین روایت برای توجیه دشمنی شیعیان با صحابه جعل شده است. 3- سند روایت اشکال دارد. 4- این روایت با غیرت و مردانگی حضرت علی(ع)، سازگاری ندارد. اما اینکه چرا اهل تسنن تا این حد اصرار دارند بر اثبات این امر، و به هر وسیلهای شده میخواهند ثابت کنند که حضرت علی(ع)، راضی به ازدواج دختر خود با خلیفه بوده است، دلیل پشت پرده خود را دارد و آن اینکه«اهل سنّت روى آن خیلى مانور مىدهند تا در مسائل مربوط به شهادت حضرت زهرا علیها السّلام تشکیک کنند، چون حضرت على علیه السّلام نمىتواند دخترش را به قاتل همسرش بدهد، از اینجا نتیجه مىگیرند که واقعه شهادت حضرت زهرا علیها السّلام محلّ اشکال است،»(کتاب النکاح، ج6، ص 18) ادامه دارد... [ شنبه 91/12/26 ] [ 6:3 عصر ] [ حبیب ]
ناموس غصب شده (5)
اشکالات اهل تسنن به این روایت دکتر حسین موسوی این روایت را منافی با شجاعت صاحب ذوالفقار دانسته و چنین میگوید: «هنگامی که امیرالمؤمنین – علیه السلام- دختر شان ام کلثوم را به نکاح عمر بن خطاب دادند چرا دشمنی با اهل بیت را مانع این وصلت ندانستند!؟، ابو جعفر کلینی از امام صادق- علیه السلام- نقل می کند که ایشان در باره آن ازدواج فرمودند:« إن ذلک فرج غصبناه » !!! ....آیا ممکن است ابوعبدالله چنین سخن پوچی در باره بیت طاهرة حضرت علی-علیه السلام - بفرمایند؟ وانگهی اگر عمر ام کلثوم را غصب نمود پدرش اسدالله صاحب ذوالفقار و قهرمان قریش چگونه به این ذلت تن داد و از ناموسش دفاع نکرد!؟(اهل بیت(ع) از خود دفاع می کنند،دکتر حسین موسوی) برخی دیگر این روایت را از جعلیات شیعیان میدانند و میگویند: وقتی شیعیان دیدند که با قبول این ازدواج خلیفه دوم با ام کلثوم، دشمنی کردن با خلفا و لعن آنها معنی ندارد این روایت را جعل کردند.زیرا وقتی حضرت علی (ع)،چنان رابطه حسنهای با این افراد داشتند که حتی دختر خویش را به نکاح آنها در میآوردند،دیگر بحث لعن و برائت از آنان مسند خود را از دست خواهد داد،لذا این روایت و امثال آن را جعل نمودند. « لمّا کان زواج عمر بن الخطاب من أم کلثوم بنت علی بن أبی طالب - رضی الله عنهم - دلیلاً على الألفة والمودّة والمحبّة ، وصفعة فی وجوه الروافض المفسدین ، وهدماً لما أسسّوه من کفر الصحابة ومعاداتهم لأهل البیت ، أسقط فی أیدیهم ..- لأن هذا الزواج مبطلٌ لمذهبهم ، ناقض لمعتقدهم -.. فبحثوا لهم عن مخرج !! فقالوا : إن ذلک فرج غصبناه !! قبّح الله الروافض ..»( الشیعة تعریف وأقوال..ص16) برخی دیگر نیز در سندیت این روایت اشکال کرده و چنین میگویند: « وأما تلک الروایة التی یتمسک بها الرافضة وهی روایة (ذلک فرج غصبناه) وهی لا تزید مذهبهم إلا قبحا ولا تزید أمیر المؤمنین إلا قبحا وتشنیعا فإنها من طریق هشام بن سالم المجسم الذی زعم أن الله جسم له طول وعرض وعمق. ومن طریق زرارة الذی قال عنه جعفر الصادق لعن الله زرارة.. إن الله نکس قلب زرارة ومع ذلک فقد صحح المجلسی إسناده فی مرآة العقول20/42».(احادیث یحتج بها الشیعه،ص244) که در این کلام اشخاصی همچون هشام بن سالم و زراره نیز مورد اهانت قرار گرفتهاند. و اما برخی از اهل تسنن وجود این روایت را توهین به حضرت علی (ع)دانستهاند و گفتهاند، پایینترین افراد بشری هم این امر را قبول نمیکند که ناموس او غصب شود چه رسد به علی(ع) که از بزرگان بنی هاشم بوده است. « صوّروا أمیر المؤمنین فی صورة الدّیّوث الذی لا ینافح عن عرضه، ویقر الفاحشة فی أهله، وهل یتصور مثل هذا فی حق أمیر المؤمنین علی؟! إنّ أدنى العرب یبذل نفسه دون عرضه، ویقتل دون حرمه، فضلاً عن بنی هاشم الذین هم سادات العرب وأعلاها نسبًا وأعظمها مروءة وحمیة، فکیف یثبتون لأمیر المؤمنین مثل هذه المنقصة الشنیعة، وهو الشجاع الصندید، لیث بنی غالب، أسد الله فی المشارق والمغارب؟!(اصول مذهب الشیعه،ص281) محمد بن عبد الوهاب که به دنبال هر مستمسکی میگردد تا با کوچکترین بهانه بغض و کینه خود را نسبت به شیعیان آشکار کند در این ماجرا نیز کوتاه نیامده و دشمنی خود را آشکار نموده است و در«رساله فی الرد علی الرافضه» چنین گفته است: « ویشابهونهم فی قولهم إن دینا بنت یعقوب خرجت وهی عذراء فإفترعها مشرک بقولهم إن عمر إغتصب بنت علی رضی الله عنه»(رساله فی الرد علی الرافضه،ج1،ص33) آری، وی در این کلام شیعیان را مانند یهود دانسته و مینویسد همانطور که یهودیان قائلند که شخیم بن حمور الحاوی، دینا را دزدید و به دینا دختر حضرت یعقوب (ع) تجاوز نمود؛ شیعیان نیز با امثال این روایت قائل به تجاوز به دختر حضرت علی (ع)- نعوذ بالله- توسط خلیفه دوم شدهاند. این بود اشکالات اهل تسنن به این روایت که قبل از پرداختن به آنها، طرداً للباب اشاره اجمالی به داستان دینا میشود تا منظور کلام محمد بن عبد الوهاب آشکار گردد. ادامه دارد... [ شنبه 91/12/26 ] [ 5:59 عصر ] [ حبیب ]
|
||
[ طراحی : روز گذر ] [ Weblog Themes By : roozgozar ] |