عالَمی دگر... | ||
قطعه ای ناب یاد آغوشت فراموشم کند برده از خویشم در آغوشت کند خاطراتت چون شود در پیش رو با دل ریشم در آغوشت کند رنگ و بوی زلف کافر کیش تو فارغ از کیشم در آغوشت کند گر چه یاد خنده های ناز تو می زند نیشم، در آغوشت کند کوه سرخت گرچه سبز و آبی است لیکن از بیشم در آغوشت کند حس ناب درّه پر از گلاب همچو آتیشم در آغوشت کند بوی عطر و خاطرات بوی آن این صبوریشم، در آغوشت کند
[ جمعه 94/2/18 ] [ 11:38 صبح ] [ حبیب ]
نمیدانم چرا؟ عاشقت گشتم، نمیدانم چرا؟ جز تو، نامی را نمیخوانم چرا؟ گشته ای هم روح من، ای روح من چون که رفتی، زنده پس جانم، چرا؟ گرچه عشق تو مرا آمد هدف حیرتی دارم که حیرانم چرا؟ بوی آزادی دهد گیسوی تو همچنان در بند زندانم چرا؟ سر به آغوشت نهم دیوانه وار اشک تو جاری و گریانم چرا؟ از فراقت خون به دل دارم، رفیق گیج و حیرانم که خندانم چرا؟ من که خوردم آب از آن لب بارها همچنان بی جان و عطشانم چرا؟ من که از طاقت، صبوری شهره ام از غمت بی صبر و بی جانم چرا؟ [ جمعه 94/1/28 ] [ 8:38 صبح ] [ حبیب ]
جاده ی پر از حس من بودم و نگارم در جاده پر از حس دستش به دست من بود با بوی ناب نرگس یک جاده پر از پیچ یک آسمان آبی در یک کویر ساکت دور از صدای خِس خِس آن شور و عشق و مستی ما را به هم گره زد هر دو رها نمودیم نام و نشان و آدرس گفتم که ای نگارا حیف ازگل وجودت اینگونه با تو کرده دست پلید ناکس او گرچه فسقلی بود، اما در آن بلایا چون چاه و یوسف آید یا ماهی است و یونس اندر برش تو گویی در این جهان نبودم از آن دهان گرفتم صد آیه پر ازحس وقتی کنار چشمه باهم قدم نهادیم هر قطره بهر ما شد چون شاخه های نرگس در خلوت دل ما این آسمان و باران در گوش هر دوی ما گاهی نموده خِس خِس در لحظه جدایی جان از تن صبوری می رفت و هر دو مانده در ابتدای آدرس پ . ن: عکس همینطوری:)
[ دوشنبه 94/1/17 ] [ 6:5 عصر ] [ حبیب ]
می شود آیا نگار من شوی؟ روز و شب اندر کنار من شوی؟ در غریبی و غروب درد و غم مونس من در دیار من شوی؟ با هجوم سیل و طوفان بلا پای گلدان، گلعذار من شوی؟ در فشار بغض کوچ ثانیه لحظه لحظه بر قرار من شوی؟ می شود اندر شتای پر ز برف خانه گرم و گل بهار من شوی؟ در مصاف فرقت دیدار تو عاشقانه شهسوار من شوی؟ با تو می گویم سخن عشق نفیس! می شود روزی کنار من شوی؟
[ سه شنبه 94/1/4 ] [ 12:11 صبح ] [ حبیب ]
ای چمن... در فکر توام چمن چرا غمـگینی؟ لبخندی بزن به هر کسی میبـیـنی باران به سرت، نوازشش می بـارد در قافیـه شـعرِ غــزل بنـشیـنـی هم نور برای دیده هم راحت جان در هر منش و هر روش و آیـینی من را بنگر که بی کس و تنـهایم از زندگی ام ندیده یک شیـرینی باران نباریده براین دشت خموش در سینه دلی بـوده پر از سنگینی هر کس که تو را دیده معطر گشته بر من که رسیده دست خود بر بینی این غـم که بگفتـمت اگر بـازآیـی شاید تو ز صحرای صبوری چینی [ پنج شنبه 93/11/30 ] [ 9:6 صبح ] [ حبیب ]
دلتنگی مادر...
فرزند من ای دختر زیبا رخ مادر رحمی بنما ای گل من با رخ مادر کی شانه زند دست تو بر موی سر من؟ یک بوسه حوالت بنما تا رخ مادر *** دلتنگ رخ ناز تو من بوده و هستم با دیدن آن روی دل انگیز تو مستم آغوش تو آن لحظه دهد جان که برِ من یک حلقه زند بر کمرت، حلقه دستم [ سه شنبه 93/11/28 ] [ 10:12 عصر ] [ حبیب ]
یاد سفر یاد ایامی که ما اندر سفر هر دو خوش بودیم و از هم در حذر بقعه سید محمد در کنار بر فراز اسب خوبی ها سوار هر دو میرفتیم باهم باشکوه تا نشینیم بر فراز سنگ کوه یادکوه و یاد آن افتادنت دست من آمد بسوی دامنت یاد سید محسن و آن باقلوا باقلوایی بس گران و پربها یاد رکن الدین و آدرس دادنت حمد و سوره بر شهیدان خواندنت یاد دست و بوسه پر مهر تو سینه بر سینه شدم در سِحر تو یاد آغوشِ پر از مهر و صفا از کجا آرم مُفک با مَز، خدا شاید آید رفتنی بهر سفر پس صبوری میکنم روز دگر
[ دوشنبه 93/11/27 ] [ 5:32 عصر ] [ حبیب ]
مژگان تو... عقل و دل و جانم شده دیوانه مژگان تو آتش ربوده از دلم پروانه مژگان تو هر جا روم آواره ام افتاده و بیچاره ام جز آن زمانی که شدم همخانه مژگان تو در درس و بحث و علمِ دین افتاده بودم روز و شب گردیده این دارایی ام مستانه مژگان تو جا مانده ام از کاروان گم کرده ام من خانه مان دارم امید دیدن ویرانه مژگان تو با رفتن دشت و دمن افتادن سرو چمن آرامش پروانه ها شد لاله مژگان تو مرغ دلم اندر هوا گاهی زمین و گه سماء صبر صبوری در پی غمخانه مژگان تو [ جمعه 93/11/17 ] [ 2:30 عصر ] [ حبیب ]
تو ای جان فدای چشم زیبای تو ای جان بنازم قد رعنای تو ای جان نمیدانم تو با قلبم چه کردی رهایم من به دنیای تو ای جان شود آیا که روزی در کنارت ببوسم من همه جای تو ای جان نشینم در کنارت تا که شاید بشویم صبح و شب پای تو ای جان کنار ساحلی افتاده بودم بیفتادم به دریای تو ای جان تمام علم و درس و دین خود را بدادم در تمنای تو ای جان همه دردم رود گر من فشارم به آغوشم همه جای تو ای جان به جانِ مرده و زار صبوری چه جانی داده آوای تو ای جان
[ پنج شنبه 93/11/16 ] [ 11:8 صبح ] [ حبیب ]
به سفارش تو... ای بـــه امـیـــد رخــــت حــــال دل مــــن خــــراب رفـتـی و شــد زنـــدگی بـــهــر دل مـــن ســراب کیـست که در آتــش عشــق تــــو ای نــازنــیـن دل بــه میــان آرد و دل نـشــود چــــون کباب یاد لب و خنده ات مستی این عقل و هوش چشمـــک چشمــان تو عیــن زلال شــراب این من و آغـوش تو این مـن و دریای می این من و هجـران تو این مـن و قصر حباب مــوی ســـر و صــورتـــم بـــرف سپیــد شـتا گشتــه ز دسـتــان تـو مــوی وجــودم خـضــاب رنـــگ غزلـــهــای من پـیــش دو چشــمــان تــو هــــر غـــزلــم یــک نــدا تــا شنــوم یــک جــواب بــس که تــــو خامــــوش و مــن در پــی اعــلام تــو صبــر صـبــوری بــرفــت، خـانــه مــن شــد خـــراب
[ یکشنبه 93/11/12 ] [ 10:54 صبح ] [ حبیب ]
|
||
[ طراحی : روز گذر ] [ Weblog Themes By : roozgozar ] |